با من دست ندادی، تا وضویت باطل نشود. بخشیدم و فراموش کردم.
آهنگ عشق مرا خاموش کردی و ربنای خودت را گذاشتی. بخشیدم و فراموش کردم.
سفره ما را جمع کردی تا به گناه روزه خواری نیفتی،
ساعتها برایم از فضیلت نماز گفتی و بی نماز را کثیف و پست شمردی،
صبحها، صدای نمازت، خواب همه را می آشفت،
آدمها را یا دیندار می دانستی یا از جنس خوک و خر،
دختران دانشگاهمان را که موهایشان بیرون بود، فاحشه می خواندی،
همه اینها را بخشیدم و فراموش کردم،
مدتی طول کشید که بفهمم،منظورت از آقا پدرت نیست،
آخر پدرت را هم آقا صدا می کردی،
گماشته آقا در اتاق ما بودی،
بخشیدم، ولی فراموش نمی کنم.....! |
دوستانت را اتاق می آوردی و در مورد آخرین سخنرانی آقا، جلسه می گذاشتید،
وقتی گفتم که خدایانت اجازه دادند، دشمنانش برده هم کیشان تو باشند،
این را از تاثیرات دشمنان قسم خورده کاهنان درمن دانستی،
امیدوارم شدم که وجدانت چنین احکامی را نمی پذیرد،
امیدوار شدم که وجدان زمینی ات را خدایان آسمانی ، تسخیر نکرده اند.
ولی طولی نکشید که کافران را ملک بندگان خدایت می دانستی،
دیگر قادر نبودی خودت عدالت و رحمت را درک کنی،
خدایان برایت ترجمه می کردند،
وجدانت دفتری سفید شده بود که آقا بر روی آن می نوشت،
عذاب وجدان گرفته بودی وقتی به دلیل امتحان آخر ترم ، نتوانستی به دستور آقا لبیک بگویی،
دستت باتوم گرفته بودی، و پیش دوستانت از تعداد ضرباتی که زده بودی می گفتی،
با سر خونین وارد خوابگاه شدم، و روی تختت باتوم را دیدم
باز هم بخشیدم، ولی فراموش نمی کنم.